داستان های عاشقانه سری دوم
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان های عاشقانه سری دوم
نوشته شده در جمعه 8 شهريور 1392
بازدید : 1445
نویسنده : Mohammad

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

.

.

 

داستان کوتاه انسان واقعی باشیم ...


چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود

هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,

سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا

60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو

رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد

, البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو

نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه

صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا

بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی

ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون

مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.


به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و

خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند

شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش

گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما

بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن

پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از

رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب

کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط

ایستاده بودیم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر

بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و یه جوری

که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره

اون جوان رو بابا خطاب میکنه.دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم

به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو

شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید . اول با هم سلام و علیک کردیم بعد

من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو

بزرگم شده . همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ”

داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای

خودم” دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران

شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ،

همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو

شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت

میکنن ، پیرزن گفت” کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه

باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم .”

پیر مرده در جوابش گفت ” ببین امدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران

و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته

بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار

تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .همینطور که داشتن با هم

صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و

گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون

مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار”

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ،

تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم … رو کردم به

اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن . بعد امدم بیرون یه جوری

فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره

همین .ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه

احتیاج نداشتیم . گفت داداشمی ” پول غذای شما که سهل بود من

حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ”

این و گفت و رفت .

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت

روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …

واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

پس بیاید……..

انسان واقعی باشیم

دیروز چک باطله است


فردا چک وعده ای است


امروز است که تنها نقدینه شماست


آن را عاقلانه هزینه کنید.

.

.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان های عاشقانه ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: